الیسا جان الیسا جان ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

ماهک من ......

...عشقم تولدت مبارک

علی من: عشق من عزیز ترین من با همه وجودم دوست دارم و تولدت رو بهت تبریک میگم و امیدوارم شمع ١٢٠ سالگیت رو فوت کنی و همیشه کنارم باشی  عزیز من با اینکه سالهای زیادی از با هم بودنمون میگذره هنوز حس تازگی دارم و مثل روز اول دوست دارم وهنوزم بیشتر دیگه انگار وجودت وجود خودمه ...ما با هم بزرگ شدیم و با هم درس خوندیم با هم کار میکنیم وامیدوارم همیشه کنار هم باشیم . الیسای من: ٢٧ ماهگردت رو بهت تبریک میگم و امیدوارم همیشه شادو خرم باشی . این مایوی زنبوری و خودم  با هزار عشق واست دوختم مبارکت باشه نفس من. بابایی بیا کادوتو بدم ... کادوهاتو گرفتی داری کجا میری... کادوهاتم ادامه مطلب... ...
29 مهر 1391

...وروجک مامان

 پاتو کردی تو یه کفش که گلابی میخوام بابایی هم واست گرفت... اینم یه مدل گلابی خوردنه دیگه... جوجه میخواد از اینطرف بره تو تختش ... مامان کوبک کوبک( کمک کمک) آخه هر جا گیر کنی کمک میخوای وقتی رفتی توش عروسکاتو گذاشتی رو بالش تا بخوابن و خودتم پیششون نانا کردی دوباره بیدارشون کردی و باهاشون بازی کردی و باز خوابوندیشون.  اینم از عروسکات که خوابوندیشون. ...
29 مهر 1391

...واسه بهتر شدنت هر کاری میکنیم

دختر قشنگم من و بابایی تصمیم گرفتیم هر کاری کنیم تا تو دوباره شادو خوشحال بشی خیلی فکر کردیم تا اینکه قرار شد ببریمت پارک آخه قبلا خیلی دوس داشتی غروب جمعه سه تایی به پارک رفتیم خیلی خوشحال بودی و مثل همیشه اول اطار (قطار) پارک خیلی شلوغ بود و پر از نی نی های ناز تو هم سوار قطار شدی ولی تا خواست حرکت کنه زدی زیر گریه و گفتی مامان بابا منو بگیل ... بابایی هم اومد و پیادت کرد و اشکات و پاک کرد و دوباره هر چی و که میدیدی میخواستی سوار شی اما تا سوار میشدی گریه میکردی که شما هم با من سوار شین ...خیلی دلت میخواست سوار شی اما ترس از جدا شدن از ما نمیذاش سوار شی و از پشت میله ها بچه ها رو نگاه میکردی و بابای میکردی واسشون ...
29 مهر 1391

...سوغاتی

اینم سوغاتی عمه ثمینا واسه دخملی نازو بلاش که کلی دلش واست تنگ شده بودو تو هم همینطور تازه از این چادر بازی هم کلی خوشت اومد و از همه دعوت میکنی تا بیان توش وروجک من..... ...
20 مهر 1391

...بهونه های الیسایی

جوجه ناز من این روزا فقط بهونه گیر شدی و غذا نمیخوری و بابایی کلی نازت داد تا ببینه چی دوس داری تا شاید غذا خوردی که گفتی دنت میخوام بابا هم رفت و کلی دنت واست گرفت اما نشستی و نگاشون کردی ... این روزا حوصله هیچ چیزی و ندارم نه کار نه بیرون نه جایی ... آخه وقتی تو شادی من شادم والا .... وقتی هم میخوابی من و بابایی کلی غصه میخوریم که دختر گلمون چش شده بابا خیلی ناراحته خودمون هم موندیم که چرا اینجوری شدی...وقتی هم بیداری بابایی نباشه بهونشو میگیری اونقد گریه میکنی که من مجبور میشم بهش زنگ بزنم و بابا هم سریع خودشو میرسونه تا آرومت کنه .امیدوارم زودی برگردی به روزای قبلت و شاد باشی. ...
19 مهر 1391

...موش موشی دیگه موش شده

فدای این خنده هات بشم ....موش موشی من تو عاشق نقاشی روی صورت هستی و هر وقتم خونه خاله شقایق (دوست مامان) میریم باید واست نقاشی کنم و هی پشت هم میگی نگاشی نگاشی دولت بشش... وای اون زبونتو بگردم  موشی.. ...
18 مهر 1391

...الیسا کجا میخوای بری

چند روز پیش مادرجون معصوم و پدرجون ( مامان بابای بابایی) قرار شد برن مسافرت پیش عمه راضی وقتی داشتن وسیله هارو جمع میکردن به تو گفتن تو هم مییای گفتی عمه؟ لاضی؟ گفتن آره اگه مییای برو تو کیف و تو هم باورت شد و رفتی تو کیف تا ببرنت پیش عمه راضی ...   ...
18 مهر 1391

...دختر قشنگم چت شده

دختر قشنگم چت شده مامانی این روزا فقط بهونه میگیری بد اخلاق شدی و همش جیغ میزنی و گریه میکنی اینجام آمادت کردم بری مهد اما ببین چه بی حوصله ای چند روزی میشه تو مهدم گریه میکنی و نمیمونی گلم تو چت شده مادر... اینجا هم بهونه گرفتی بریم بیرون اما بازم بیحالی و فقط بهونه میکنی .. شبا از تو خواب پا میشی جیغ میزنی و گریه میکنی و اونقد نازت میکنم و قصه میخونم تا بخوابی خدا کنه زودی خوب شی مامانی آخه اصلا دلم نمییاد که اینجوری ببینمت که روز به روز آب میشی خیلی بهم ریختی مامانی...   ...
18 مهر 1391

...الیسای من مریض شد

الیسای ناز من طاقت اینجوری دیدنتو اصلا ندارم خیلی بیحالی و همش بهونه میگیری وگریه میکنی اصلا غذا نمیخوری هر چی دوس داریو بهت میدم اما نمیخوری و گریه میکنی تو خوابم که هستی یهو میگی مامانی تا صدامو میشنوی دوباره میخوابی وقتی هم بیداری میگی بگل کن ...خیلی لاغر شدی  خداکنه زود زود خوب شی فرشته کوچولوی من. ...
18 مهر 1391